به نام خدای رمضان،از رمضان گفتن را می گذارم برای خودم وخلوت قلبم،
...کنار پنجره ای نشسته بودم و به حرفهای استاد گوش می دادم،انتهای کلاس جای دنج و راحتی را برای خودم پیدا کرده بودم دور از چشم دیگران سرم به کار خودم گرم بود،ناگهان پنجره باز شد و خنکای نسیمی را روی صورتم حس کردم ،بوی دیگری داشت،سردی غمگین نسیم سرگردان نوید آمدن پاییز زیبا را می داد به بیرون نگاه کردم رقص برگها روی بالهای باد از شادیشان نبود،میتوانستم فردای آنها را مجسم کنم که زیر پاهای آدمهایی که دیرشان شده نادیده گرفته می شوند،نور کم رمق و بی جان غروب اوایل مهر، رنگ از رخسار برگهایی که ترسیده بودند ربوده بود.احساسشان را با تمام وجودم حس می کردم ،دلشوره شان را درک می کردم،دعاهای بی سر انجامشان را به گوش می شنیدم،این تقدیر آنهاست،حیف که دیگر نیستی تا ببینی اولین و آخرینشان که طعم سرد و خاکستری مرگ را می چشند کدام است.
اما پاییز من حکایت دیگریست،پاییز من زیباست ،پاییز زیبای غمگین من،تنهاییت را که طعم خاکستری آسمانت را به همراه دارد سخت دوست دارم، باران سرد و آرامت را که همه را فراری می دهد دوست دارم،سرمای آدم گریزت را دوست دارم، راستی می دانی چرا رنگ از رخسار خورشیدت می پرد؟ می دانی چرا روزها یت طاقت ماندن ندارند؟می دانی چرا آسمانت می بارد؟ سالهاست که از رفتن و آمدنت می گذزد اما هنوز نتواستند علت تنهایی تو را بفهمند، سالهاست که علت سردی سکوت تو را درک نکرده اند،سالها می گذرند و خواهند گذشت اما چه کسی دانست رازی که در سینه داری چیست؟ هیچکس.
همیشه پاییز را دوست داشته ام ،آنجایی که در دام آرزویی اسیر شدم یا آنجایی که به آرزوی اولم نرسیدم و به آرزوی دومم که رهایی از آن بود رسیدم ....رفتم و رفتم تا به امروز رسیدم ،هنوز هم پاییز را دوست دارم شاید،شاید روزی پاییز یکی از روزهایش را به من هدیه بدهد و و آن روز بدانم که، همیشه دوست داشتن(پاییز) اشتباه نیست،شاید.....